معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

دیدن محمدصدرا

دیروز ساعت یازده ظهر معین کوچولو موقعی که من سرکار بودم به موبایلم زنگ زد ( آخه شماره موبایلم رو بلده ) و برام گزارشات خونه آقاجون رو داد گفت هنوز محمدصدرا رو نیاوردن , مامانی هم بیمارستانه منم با آقا جون هستم تازه دلم هم برات خیلی تنگ شده, گفتم منم دلم برات تنگ شده و بعدش قطع کرد و وقتی اومدم خونه کلی از محمدصدرا گفت و برام تعریف کرد که خیلی گریه می کنه طاهره خانوم خسته شده بود , گفتم هنوز کوچیکه و کلی از اسباب بازیهای محمدصدرا مخصوصا از موتورش برام تعریف کرد تا اینکه با عمه فاطمه هماهنگ کردیم و بعد از شام رفتیم دیدن محمدصدرا , جاتون حسابی خالی بود خیلی کوچولو و ریزه میزه بود خیلی هم شبیه عمو مهدی بود یک کم اونجا که بودیم دیگه رفتیم ...
27 خرداد 1393

متولدین خردادماه

ماشاا... , هزار ماشاا... آمار متولدین خرداد توی فامیل داره زیاد میشه آخه عمه فاطمه , طاهره خانوم , محمدجواد, نازنین , سامان و الان هم محمدصدرا همشون متولدین خرداد هستن راستی نهم خرداد تولد سامان بوده و دوازده خرداد تولد محمد جواد بوده و محمدصدرا هم تولدش بیست و پنجم خرداد ماه شد و امروز بیست و ششم خرداد هم تولد نازنینه لازم شد از همین جا به همشون تولدشون رو تبریک بگم تولد تولد تولدتون مبارک         بیاین شمعارو فوت کنین             که هزار سال زنده باشین اینو دیشب به معین گفتم , معین گفت منم هم , می...
26 خرداد 1393

بازم یه هدیه قشنگ از طرف خدا

دیشب آقاجون زنگ زد و به معین یه خبر خیلی خیلی خوش دادن و گفتن که نی نی عمو مهدی بدنیا اومده, همه مون حسابی خوشحال شدیم من پای کامپیوتر نشسته بودم که معین با خوشحالی تموم اومد پیشم و گفت مامان نی نی عمومهدی اسمش محمدصدراس , آخ جون از فردا دیگه می تونم باهش بازی کنم گفتم خداروشکر حالا میخوای باهش چی بازی کنی میگه مثلا توپ بازی گفتم آخه خیلی کوچولویه از محمد مهرداد هم کوچیکتره میگه نه حالا بزار من از فردا باهش بازی می کنم فکر میکنه الان یه نی نی اندازه خودشه فردا که محمدصدرا رو ببینه حسابی غافلگیر میشه , همه مون حسابی خوشحال شدیم دل تو دلمون نبود که زودتر ببینیمش ولی چون یازده شب بود بابا رضا گفت الان که راه نمیدن و امشب نمیشه دیدش ولی خیل...
26 خرداد 1393

یه خاطره قشنگ از معین کوچولو

یه روز معین جون همش می گفت بیا بازی منم که خیلی کار داشتم احساس کردم که از من ناراحت شد و بعدش رفت دنبال کار خودش, فردای اون روز وقتی از سرکار اومدم گفت بیا بازی منم گفتم دمپایی روفرشی ام رو پیدا کنم بعدش باهت بازی می کنم هر چی گشتم پیدا نشد خودش هم اومد کمک من و پیداش نکرد تا اینکه باباش به شوخی گفت شاید کسی انداخته تو آشغالی یک دفعه معین برق سه فاز گرفتش و بدو بدو رفت سمت سطل زباله و گفت اینجاست بعدش من اون رو پیدا کردم و شستم و خودش اعتراف کرد گفت که دیروز نیومدی بازی منم دمپایی ات رو انداختم آشغالی و کلی خندید , راستش شانس آوردم که دیشبش آشغالها رو نگذاشتم بیرون وگرنه دیگه بدون دمپایی شده بودم راستی معین رو کچل کردیم البته ...
26 خرداد 1393

عکسهای پیش دبستانی یک

باسلام و درود به همه مهربونهایی که وبلاگ معین جوون رو پیگیری می کنند بالاخره مدرسه معین جون یعنی همون پیش دبستانی تموم شد و معین با ذوق خیلی خیلی زیاد گفت مامان دیگه تموم شد من دیگه نمی خواد برای همیشه برم مدرسه و حسابی خوشحال بود , تمام وسایلی که توی این نه ماه باهش کار می کردن رو بهش برگردونده بودن و اینقدر خوشحال بود و با انرژی تمام به من نشون می داد که ببین چی کشیدم اینجا هواپیما کشیدم و یه عالمه چیزهای دیگه , شب ها پلاستیک وسایلش رو کنارش می زاره و با اونا میخوابه و همیشه هم میگه اونارو بزار تا من اونارو ببرم خونه آقاجون و خیلی دوستشون داره البته بیشتر از این خوشحاله که دیگه تموم شد فکر می کنه باسواد شده و دیگه برای همیشه نمیخواد بره...
1 خرداد 1393
1